٤ماه و ٢٥روزگی عزیز دلم سرش رو چه ناز می خارونه ٤ماه و ٢٨روزگی توی کریرش خم میشه و شست پاشو میذاره توی دهنش خاطره اون روز : اون روز 23 اردیبهشت 1390 بود و مامانی مرخصی اش تموم شده بود و رفته بود سرکار. چه روزی بود . شب قبلش که مامانی حسابی گریه کرده بود . با اینکه تمپلی جونش رو می خواست بذاره پیش مامان جون و باباجون ولی بازم دلش گرفته بود . آخه فقط خدا میدونه دوری از این جیگری نفسی نانازی چقدر سخته. بالاخره رفت و ساعت 5 عصر که اومد خونه ...! وای خدای من آرادی با مامان قهر کرده . باورم نمی شد . تا شب پیش بابایی بودی و اصلاً به من نگاه هم نمی کردی. خدایا چه روزی بود داشتم از...